طلبه‌ی اُ منفی



خیلی با خودم فکر کرده بودم که حالا وقتش نیست. دست کم توی اولین دیدار نمی‌شود خیلی حرف‌ها را گفت. آن هم دیدار بعد از این همه سال. کنار در هتل هم توی سرما دقیقه‌ای درنگ کردم تا حرف‌هایم را با خودم یکی کنم. سرم را پایین انداخته بودم و از وسط مِه به جایی که نبود، خیره نگاه می‌کردم.

فلکه‌ی آب. از پشت دیوار و درخت و داربست. هنوز راهی برای دیدن آن قُبه‌ی زرّین باز نشده که باد می‌افتد به سبزِ پرچمش. هر چه حرف مانده از لابه‌لای نادیدنی‌ام فوران می‌کند به اشک. دردهای آشنا و ناآشنای دل. حرف‌های سخت و خواسته‌های سنگین. هر چه بود گفتم. به زبانم آمد. شنید.

دیگر با اوست. خود او.


به من نگاه کن. این بار به چشم‌هایم نه! به من نگاه کن در آیینه‌کاری‌های بی‌دلیلِ حرم. این منم. و این درست‌ و راست‌گوترین آیینه.

این منم. شکسته‌ای به هم تنیده. قطعه‌های نامنظمی از یک مرد. به من نگاه کن. به این آیینه‌کاریِ چشم‌نواز که روزگاری آیینه‌ی قدّیِ کسی بوده و اینک.


شاهد اندوه و حزن بی‌پایان من، دار السرور است، گواه بی‌پناهی‌ام داراهد.

حرف‌های آخرم را همان‌جا گفتم. رو به روی درهای بسته‌ی ضریحت، در خانه‌ی آخر ایستادم و به سیم آخر زدم.

بعدِ عمری ذکر مصیبت کردم برای همین! اسمی به زبانم آمد که اگر بی‌جواب بگذرد، چیزی نخواهد ماند.

من، در برابر تو، نگاهی به پشت سرم ندارم. پل‌های آن سامان، ویران است. تنها تو مانده‌ای. خانه‌ی آخر، سیم آخر، امید آخر. دیگر خود دانی!


خیلی با خودم فکر کرده بودم که حالا وقتش نیست. دست کم توی اولین دیدار نمی‌شود خیلی حرف‌ها را گفت. آن هم دیدار بعد از این همه سال. کنار در هتل هم توی سرما دقیقه‌ای درنگ کردم تا حرف‌هایم را با خودم یکی کنم. سرم را پایین انداخته بودم و از وسط مِه به جایی که نبود، خیره نگاه می‌کردم.

فلکه‌ی آب. از پشت دیوار و درخت و داربست. هنوز راهی برای دیدن آن قُبه‌ی زرّین باز نشده که باد می‌افتد به سبزِ پرچمش. هر چه حرف مانده از لابه‌لای نادیدنی‌ام فوران می‌کند به اشک. دردهای آشنا و ناآشنای دل. حرف‌های سخت و خواسته‌های سنگین. هر چه بود گفتم. به زبانم آمد. شنید.

دیگر با اوست. خود او.


کافه‌چی شده‌ام. مشتری‌هایم هر کدام حالی دارند و هوایی. یکی‌شان همیشه شِیک می‌خورد، یا هات چاکلت، یا نهایت کاپوچینو مدیوم. می‌پرسم شب کدام است؟! سر می‌گرداند. نگاهم می‌کند. درنگ می‌کند. با صدایی به آهستگیِ نفس می‌گوید: یه چیز تلخ‌تر. غلیظ‌تر. دارک. سنگین‌ترین چیزی که تو دست و بال‌ت پیدا میشه.» می‌دانم چه می‌خواهد. می‌روم. هنوز صدای نفس‌هایش می‌پیچد توی گوشم.

چشم‌هایم را باز می‌کنم. بی‌کافه‌ام، بی‌مشتری.


پ.ن: این‌جانب، از عصر امروز، پایان عصرِ مدارا را اعلام می‌کنم! رو به روی مثلن محترم! آماده باش.طوفانْ پشتِ طوفان در راهِ توفیدن است.


خوبم، خیلی خوب! البته اگر از احوال ما جویا باشی و البته‌تر این‌که راستش را نخواهی!

راستش را اما اگر بخواهی، طوری نیست، کمی گلویم درد می‌کند و یک جورهایی انگار گرفته باشد. حرف زدن با گلویی که درد می‌کند خراش می‌اندازد به انتهای گلو و خلاصه این‌که گلودرد پای آدم را به دنیای دیفن هیدرامین» و سکوت» باز می‌کند!

راست‌ترش را اگر بخواهی گلویم آن‌طورها که هر بار، درد نمی‌کند. حرف که می‌زنم هم تیر نمی‌کشد، فقط درد را از گلو می‌کشد به چشمم و.

هیچ! یعنی زیاده عرضی نیست. فقط داشتم سعدی می‌خواندم که یادم افتاد به گلویم، به استخوان توی گلو.


پ.ن: حذر کنید ز باران دیده‌ی سعدی / که قطره سیل شود چون به یک‌دگر پیوست


پیامبر است. اولوالعزم است. صاحب امامت است. اما به وقتش زُل می‌زند توی چشم‌های نادیدنی او و می‌گوید: دلم آرام نیست، نشانم بده.

روی آدم را باز می‌کند، تا بی‌‌که صدا بلرزد، فریادم را سر او نجوا کنم:

می‌دانم! هم می‌دانی و هم می‌توانی. انتقام آن‌جا که تو منتقم باشی کام را نمی‌خراشد. می‌دانم و ایمان دارم. دلم آرام نیست اما. بگو کدام پرنده را بر قله‌ی کدام کوه بگذارم، تا جلوه‌ای از رست‌خیزِ آرامشت را پیش چشمم بکشی لیطمئن قلبی.؟!


سینه‌ات غرق غم نخواهد شد

درد ما مثل هم نخواهد شد


گیرم این درد مشترک باشد

چیزی از رنج کم نخواهد شد


تبرت را بزن که به قامت من

دیگر این ساقه خم نخواهد شد


تیغ را بر جنازه‌ام بگذار

هیچ‌کس متهم نخواهد شد


دم به دم مرگ در دلم جوشید

چای از این شعله دم نخواهد شد


شعر در من کبوتری مرده‌ست

که پَرَش هم قلم نخواهد شد


هیچ‌کس عاشقم نبوده و نیست

هیچ‌کس عاشقم نخواهد شد

*

(غم من هستی و برای ابد

دور از احساس غم نخواهم شد)


۱۵ دی‌ماه ۱۳۹۷


یک؛ پارک آزادی، اسپرسو تک و تنها


عادت ندارم قهوه‌ی بیرون بنوشم

یا چشم از تنهایی‌ام راحت بپوشم


آزادی»ام، تنهای تنها گوشه‌ی پارک

طوفان آرامم که در خود می‌خروشم


گوشم به لب‌هایت که شعرت را بخوانی

اما صدایش مانده تنها توی گوشم


تجار بازار رفاقت را گرفتند!

من چند می‌ارزم برایت؟!. می‌فروشم!


سیگار خاموشم، بدون دود و پر سوز

رفته‌ست یاد روشنی از ذهن و هوشم


دیگر رفیقی نیست، نه! هم‌صحبتی نیست

بار رفاقت مانده تنها روی دوشم.


۱۰ آذر ۱۳۹۷


دو؛ خیلی شب است و هنگام بی‌خوابی


از تو چه پنهان خسته‌ام، از او که پنهان نیست

ابری‌ترینم گرچه ابرم ابر باران نیست


دنیا پر است از شعله‌های رنج، از آتش

اعجاز ابراهیم باشد هم گلستان نیست


آهنگ غمگین غصه‌ها را گریه خواهد کرد

اما غمی مانند اشک پشت فرمان نیست


وقتی که در اشکت خیابان موج بردارد

دریای آشوب است راهت، این خیابان نیست


در من جوانی مرد، روح زندگانی مرد

اندوه پیری هست در من، صبر پیران نیست


مانند من غمگین و دردآلود بسیار است

اما شبیه غصه‌های من فراوان نیست


اولین دقایق ۱۱ آذر ۱۳۹۷


سه؛ از شب بهمن، تا صبح دونات، زمستان جاری است!


دارد زمستان جدیدی می‌رسد از راه

با سوزهای ناگهان، با سیلی ناگاه


من کوهم و سرما سرم را می‌برد اما

در سینه‌ام آتش‌فشان کهنه‌ای از آه


کوهم ولی دارم به خود می‌پیچم از سرما

کوهم ولی کوهی که تو می‌سازی از هر کاه


دیگر طلوع صبح فردا پشت شب‌ها نیست

بر سینه‌ی شب مانده داغ کورسوی ماه


در قلب تقویم آذری سرخ است در جریان

در خانه‌ام اما تبِ جانکاهیِ دی‌ماه


در بهمن طولانی‌اش گم می‌شود هر بار

گرمای پک‌های عمیق بهمن کوتاه


دیگر بهاری نیست، تا آخر زمستان است

این عصر یخبندان پایانی‌ست، بسم الله


۱۵ آذر ۱۳۹۷


بچه‌ای که یک جعبه شکلات را به مادرش ترجیح می‌دهد، تقصیری ندارد، بد نیست، بی‌احساس نیست. تنها بچه است. بچه‌ای که هوس شکلات کرده. شکلات‌ها را که خورد و یا به تهش رسید، یا دلش را زد، برمی‌گردد به آغوش مادر. هذیان‌های شبِ پرخوری‌اش را می‌آورد. دل‌دردهای بعد از شکلات را.

مادر اما مقصر است به خاطر مادری‌اش! می‌توانست آن قدر امن نباشد. می‌توانست با حسرت نگاهش را به لب‌های خندان و شکلاتی کودکش ندوزد. می‌توانست کمی غرور بگذارد توی گنجه برای مبادایش. می‌توانست اندکی خودخواه‌تر باشد. می‌توانست مادر» نباشد.


پ.ن: تمرین کنم باید، دیوار بودن را.


گشایش نزدیکت کجاست؟! فریادرسیِ سریعت کجاست؟!»

پرسید و پاسخی نشنید. شنید. انگار شنید اما نه آن‌گونه که باید. نه آن‌طور که می‌خواست! آدمی‌زاد هر چه هم مومن، گاهی می‌خواهد ببیند، می‌خواهد بشنود. فریاد می‌زند. بلند فریاد می‌زند. بلندتر فریاد می‌زند. دوباره و هزارباره فریاد می‌زند. کجاست؟!» پس کجاست آن گشایش نزدیکت؟ کجاست فریادرسیِ سریعت؟! کجاست.؟!


پ.ن: چند وقتی این جمله بی‌اختیار افتاده بود سر زبانِ ذهنم! یادم نمی‌آمد از کجاست! گشتم. پیدایش کردم. ابوحمزه ثمالی بود! أینَ فَرَجُکَ القریب؟ أینَ غیاثُکَ السریع؟»


می‌توانی روی خاطره‌ها سرپوش بگذاری، یا چه می‌دانم، سرکوب‌شان کنی، ولی نمی‌توانی تاریخی را که این خاطرات را شکل داده پاک کنی.» سارا مستقیم به چشم‌های او نگاه می‌کرد. هر چی باشد، این یادت بماند. تاریخ را نه می‌شود پاک کرد نه عوض. مثل این است که بخواهی خودت را نابود کنی.»



پ.ن: عنوان و متن از کتاب سوکورو تازاکی بی‌رنگ و سال‌های زیارتش» نوشته‌ی هاروکی موراکامی با ترجمه‌ی امیرمهدی حقیقت است.


بین همه‌ی دعاها و مناجات‌ها خوانده و نخوانده، همین دو تا کلمه‌ی کوچک را جا گذاشته بین بقیه تا بعد از این همه سال سیاه بیاید و بیاید و بیاید و. برسد به دست من!

و اعمُر قلبی» عمران یعنی آبادی، ساختن. دلم را بساز»، آباد کن دلم را». اگر خرابی نباشد، اگر ویرانی نباشد، کدام عمران؟!

خرابم. دلم ویرانه است. بسازش!


بدون ترس به قلب منِ شکار بزن

گلایه نیست، ولی تیغِ آشکار بزن


اگر چه قلب من است این، هنوز خانه‌ی توست

برای خانه‌ی ویران خویش زار بزن


سر مزار نشستی مگر که گریه کنی؟!

بایست بر سر آوار من هوار بزن


غباری از من خاکستری به جا مانده

مرا از آینه‌ی روشنت کنار بزن


چهار فصل درختی که سوخت پاییز است

برای هیزمی‌ام کم دم از بهار بزن


درخت نیستم اینک عمود اعدامم

طناب را به گلویم ببند و دار بزن


برای مرهم این زخم، زخمه را بردار

و پا به پای من و گریه‌ام سه تار بزن



۱۶ فروردین ۱۳۹۸


عصر جمعه کدام است؟! آن‌که تقویم می‌گوید؟ یا غروبِ کم‌نوری که دل آدم را می‌فشارد و می‌چلاند؟

اصلن گور پدر تقویم که این روزها و خیلی روزهای پیش از این -از وقتی زخم روی زخم، آوار شد سرِ روح و جانم- برایم غروب جمعه است. به قاعده‌ای که هر لحظه هوای دعای سمات می‌وزد.

اللهم انی اسئلک.» یا این که دستم را بگیرید و بکشد تا انتقام. وانتقم لی.» و بعد هم بلغزد نام فلان بن فلان»!

اسم هم گیرم نبود، رسم که هست. وانتقم لی ممن یکیدنی و ممن یبغی علیّ و من یرید بی.» یعنی چه؟! نیرنگِ اهل رنگ، ستم اهل ریا. رسم است دیگر، با رسم شکل!

عصر است. غروب است. جمعه است. مدت‌هاست. سمات می‌خواهم. به اندازه همین اشک‌ها، همین دلِ فشرده و چلانده، به اندازه‌ی انتقام.


فیلم که می‌بینم، یا کتاب که می‌خوانم، دنبال خودم می‌گردم! می‌گردم ببینم کدام آدم، کدام شخصیت، بیش‌ترْ من» است. بعد با همان من» هم‌راه می‌شوم و پا به پایش می‌روم.

حکایت اما حکایت فیلم و قصه نیست. این روزها میان واژه واژه‌ی قرآن و دعایی که از جلوِ چشمم رژه می‌روند هم دنبال من» می‌گردم. گاهی نمی‌شود. اما گاهی هم مثل امشب پیدا می‌شوم!

من، صاحبِ گرفتاری‌های بزرگی‌ام.» این‌جای معرفی‌ام را بین حرف‌های ابوحمزه پیدا کردم. و باز خواندم: انا صاحب الدواهی العظمی.»


پ.ن: راستی پس حالِ کٖی خراب‌تر از حال من است؟!» (فمن ی اسوء حالا منی؟!»


ذوق هنری‌اش را می‌پسندیدم. عکس‌ها و قاب‌بندی فیلم و کلیپ‌هایی که می‌ساخت را دوست داشتم. عکس‌های طبیعتش جان می‌داد برای نقش دیوار و هدیه. پوستر عروس نرگس‌زار»ش خیلی به دلم نشسته بود. شناختم از او بیش از چند هم‌کاری نبود، اما اگر روزی می‌گفتند چاقو دست گرفته سخت باورم می‌شد، چه برسد به این‌که بزند و بکشد! آن هم انسانی را که جدا از امام جمعه بودن، جدا از خط و ربط ی‌اش، جدا از درست و نادرستی کارهایش، انسان بود و شریف. حالا اما هر کجا اسمش را جست‌وجو می‌کنم، نه خبری از عروس نرگس‌زار است، نه دریاچه‌ی پریشان. فقط عکس‌هایی پریشان می‌بینم، از خونی که ریخته، از گلدانی که شکسته.

از دیروز که فهمیدم، حالم خراب‌تر شده. یکم فروردین بود که گذرم افتاد به دفتر امام جمعه. و آخرین بار بود که مصافحه کردیم! حالا دیگر باید این تلخیِ باورنکردنی را باور کرد انگار!

راستی، فردای من کدام است؟! غبطه‌ی مرگی این‌چنین در چنان زمانی را می‌خورم، اما هراس عاقبتی چنان که نباید، سایه است پشت سرم.


رمان خداحافظ گری کوپر» را با همه‌ی شهرت و محبوبیتش دوست ندارم. اما لنیِ داستان را دوست دارم. مگر می‌شود این شخصیت ویژه را دوست نداشت و یک جاهایی نگاهش به دنیا را تحسین نکرد؟! ناطور دشت» هم برایم رمان جذابی نبوده و نیست. حتا یک وقت‌هایی فکر می‌کنم اصلن رمان است؟! قصه کجاست؟! اما شخصیت کتاب چنان به دلم می‌نشیند که هنوز بعد مدت‌ها گاهی جلو چشمم می‌آید. از اساس ناطور دشت به جای قصه گفتن شخصیت می‌سازد و می‌پردازد. حالا گیرم این‌قدر از شخصیتش اسم نیاورد که یاد آدم بماند. اما حرکات و تفکراتش ماندگار است.

توی سینما هم راننده تاکسی» همین است. یک فیلم سراسر بد! اما تراویس؟! تراویسِ راننده تاکسی نه دنیرو است، نه اسکورسیزی. فقط تراویس است و بزرگ‌تر از فیلم و همه‌ی فیلم‌های کارگردانش.

این‌ها را گفتم که برسم به اتحادیه ابلهان». رمانی با محوریت شخصیتی به نام ایگنیشس جی رایلی». ایگنیشس هم از همان شخصیت‌هاست که پا دارد و از کتاب بیرون می‌آید و با آدم زندگی می‌کند و وسط روزمره‌ی زندگی جملات قصار رها می‌کند! هم شخصیت ویژه‌ای دارد، هم شخصیت‌پردازیِ معرکه‌ی جان کندی تولِ» مرحوم خوب تراش و صیقلش داده. از این‌ها گذشته، هم داستان دارد و هم فضا و هم دیالوگ. هر چه از یک رمان می‌شود خواست! پیمان خاکسار» هم جوری ترجمه کرده که بشود هم روان خواند و هم حسابی لذت دیالوگ‌ها و شخصیت‌ها را برد.

فرق اتحادیه‌ی ابلهان با بیش‌تر کتاب‌های خوب همین است. می‌شود با خیال راحت پیش‌نهادش کرد.


پ.ن: قبل از خواندن، مقدمه‌ی مترجم را نخوانید!

پ.ن 2: قبل از خواندن تصویر جلد کتاب زبان اصلی‌اش را ببینید.


بی‌سرپناهی، سرپناه این روزهاست. اما غریب این‌که آن‌قدرها هم سخت نیست! خستگی‌هایمان را جمع می‌کنم و می‌گذارم روی دوشم و می‌زنیم به جاده. راستی، جاده کجا می‌رود؟ ما کجا می‌رویم؟ کسی چه می‌داند!

این بارِ بر دوش، خانه‌ی من است. خانه‌ی تو اما.


پ.ن: عنوان، مصرعی از مهدی فرجی است.


آدمی وقتی داغ می‌بیند سیاه می‌پوشد. فرو می‌رود در سیاه. یکی می‌شود با سیاه. می‌گویند به خاک سیاه نشسته، می‌گویند به روز سیاه افتاده، گویی زمینش سیاه شده، زمانش سیاه شده. هر چه داغش داغ‌تر باشد، سیاه‌تر. بعد هی خو می‌کند به سیاهی. آن‌قدر که انگار نه انگار جز سیاهی چیزی بوده روزی. خودش را در هیچ رنگی تصور نمی‌کند. نمی‌تواند.
اما آدمی است و خاک. خاک هم که از آب سردتر است. چهل روز بعد هم اگر نشد، به سال که می‌رسد خاک کار خودش را می‌کند. (بگذریم از جای داغ!)
گیرم یک سال نه، هزار سال هم بگذرد، سوز یخ‌بندان هم بیاید. آدمی که خو کرده با لباس سیاه چه می‌تواند بکند؟! دل که راضی نمی‌شود! قدیم‌ترها دنیادیده‌هایی بودند که سرد و گرم و داغ روزگار را رد کرده بودند. شاید بعد از چهلم، شاید بعد از سال، لباس رنگی می‌گرفتند سر دست و می‌بردند برای آدم داغ‌دیده‌ی سیاه‌روز. می‌دانستند دست و دلش تا هزاری هم به هیچ رنگی نمی‌رود.

گیرم سالی گذشت، گیرم هزاری گذشت، داغ آدمی گیرم سرد هم شد. یکی باید با دست پر از رنگ خانه‌ات را دق الباب کند یا نه؟ یکی باید سیاهیِ چسبیده به جانت را از ذره‌های پوست و گوشتِ روحت جدا کند یا نه؟ آدمی نمی‌تواند خودش را از سیاهی در آورد، می‌تواند؟!


توی این سال‌های نه‌چندان کوتاه، وسط این مجازآباد بی‌در و پیکر، به خیلی جاها سرک کشیده‌ام و به بعضی‌شان هم پابند شده‌ام برای چندی. از وبلاگ که با بلاگفا» برایم شروع شد و به پارسی‌بلاگ» و پرشین‌بلاگ» و هزارتا چی‌چی‌بلاگ دیگر رسید و آخر سر هم همین بیان»ِ فرهیخته‌گون! تا یاهو مسنجر» و فیس‌بوک» و گوگل‌ریدر» و گوگل‌پلاس» و توییتر»! حتا کلوپ» و آپارات» و لینکدین» و جاهای دیگری که اسمشان هم یادم نیست! امروز هم که اینستاگرام» است و یک ملت! بگذریم از پیام‌رسان‌ها و حکایت واتس‌اپ» و وایبر» و تلگرام» و اسکایپ» و دیگران!

وسط این تجربه‌های مجازی، خاطره‌های مجازی هم کم ساخته نشده برایم. اما راستش را بخواهید همان‌قدر که برایم وبلاگ‌نویسی مهم‌ترین زیستِ مجازی بوده، معتقدم واقعی‌ترین دنیای مجازی برای ما» یاهو مسنجر بود. شاید سخت باشد باورش، اما دلم بین این همه، تنها برای همان شکلکِ گرد و زردی تنگ می‌شود که با دهانِ گشادش می‌خندید.

مسنجر، بر خلاف اینستاگرام پر از اسم‌های الکی و آدم‌های واقعی بود! کم‌تر آدمی با عکس و اسم خودش می‌آمد، اما می‌آمد تا خودش باشد. می‌رفت توی یک اتاق تاریک، میان آدم‌های غریبه و دنبال آشنا می‌گشت. می‌گشت دنبال کسی که گوش باشد برای واقعیتش، بی‌نقاب.

آدمی گاهی می‌خواهد خودش باشد. بدون نقاب اسم و رسم و جایگاه و خانواده و عرف و هزار رنگ و لعاب ساختگی. می‌خواهد گوش باشد برای کسی که درد مشترکی دارد. خوشی و ناخوشیِ مشترک‌شان بنشاندشان پای حرف. آدمی نیاز دارد، گاهی جایی باشد آن قدر دور از خودش، که بتواند خودِ خودش باشد.

دلم برای دنیای واقعیِ مجازی تنگ شده.


موتورسواری یادم نداد. ماهی‌گیری و فوتبال هم همین طور! سوت دو‌انگشتی هم بلد نبود انگار. بابا، مثل پدرهای توی فیلم‌ها نبود.

به گمانم اول نوجوانی‌ام بود که جلو چشم من سرویس بهداشتی خانه را شست. یادم داد چه طور فرچه بکشم به سنگ دست‌شویی. بابا، قهرمان بود.

من از او یاد گرفتم شستن توالت را. از او یاد گرفتم زندگی را. شما را نمی‌دانم اما من برای زندگی، برای زنده ماندن، محتاج این کارم. برای این‌که یادم بیاید زندگی آن زرق و برق نیست، این‌که شأن بیرونی دروغ است، این‌که به فرعونم یاد بدهم رب اعلا نیست، این‌که یادم بیاید یک هیچِ بزرگم. برای همه‌ی این حقیقت‌ها، چه کاری مهم‌تر از این؟! و من مهم‌ترین کار زندگی‌ام را از او آموختم.


یکی از نویسنده‌هایی که نمی‌توانم بخوانمش، نادر ابراهیمی است. هر بار سعی کردم نتوانستم. با آنچه می‌خواستم فاصله داشت. تا این که چند سال پیش این چند جمله را از او دیدم: احساس رقابت احساس حقارت است. بگذار که هزار تیرانداز به روی یک پرنده تیر بیندازند. من از آن که دو انگشت بر او باشد انگشت برمی‌دارم. رقیب یک آزمایش‌گر حقیر بیشتر نیست. بگذار آنچه از دست رفتنی‌ست از دست برود.»

همین چند واژه‌ی به هم تنیده بود که زمینم زد. این صلابت مردانه باید ازآن یک مرد» باشد. حتا اگر هرگز نتوانم آتش بدون دود بخوانم، اما طنین این صدای مردانه تا همیشه در گوشم خواهد بود و غم‌گینم خواهد کرد.

چه روزگارِ دل‌گیری‌ست! روزگار بی‌مَردی و نامردی. راستش را بخواهید چه آدم‌ها می‌شناسم که اسم مرد بر رسم‌شان سنگین است. چه آدم‌ها دیده‌ام که پشت همین واژه‌های مردانه پنهان شدند و نامردی و نامردمی‌شان را به صلابت نادرها پوشاندند.

چه بدْ روزگاری‌ست.


باسمه تعالی

جناب آقای جمهوری اسلامی زید عزه

با سلام و تحیت

برگزاری تجمع و رهپیماییِ هر ساله‌ی نهم دی‌ماه، سیزده آبان، حامیان حجاب و امثال آن، بر خلاف مصلحت جناب‌عالی بوده و موجب سرخوردگیِ دوستان شما می‌شود.

لازم است این روال ناصواب هر چه زودتر کأن لم یکن اعلام گردد.

 

خیرخواهِ شما

۸ دی‌ماه ۱۳۹۸

 

پ.ن: #داری_با_ریشه_هات_چی_کار_می_کنی؟


توی هیچ انتخاباتی، در هوای هیچ مراسم، عکس هیچ آدمی را پشت شیشه‌ی ماشین نمی‌زنم. حکایتش هم خود منم! از وقتی به فکر کردن عادت کردم به خودم گفتم هر حرفی را قبول می‌کنی بکن، هر کسی را قبول داری داشته باش، هر آدمی را دوست داری داشته باش، اما توی دنیایی که پر از آدم غیر معصوم است، مرید هیچ‌کس نباش. این شد که مرید هیچ‌کس نبودم و نشدم. عکس‌های پشت ماشین هم بوی مرید و مرادی می‌داد!

 

امروز اما رفتم عکس تازهْ شهیدمان را خریدم». نه که هدیه‌اش را نشود پیدا کرد، خواستم به اندازه‌ی یک عکس خرجش کرده باشم دست کم. بعد هم چسباندم پشت شیشه‌ی ماشین. می‌دانم کار مهمی نیست، اما برای من حکایت دیگری دارد. برای من که هرگز مرید هیچ‌کس نبوده‌ام، حتا قاسم سلیمانی». اما حالا نه حاجی است، نه سردار، نه ژنرال، شهید» است، شهید قاسم سلیمانی».


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها